نفس مامان پارسا نفس مامان پارسا ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

پارسا تنها بهانه زندگی

بیاییم دوباره به زندگی برگردیم . . .

زندگی طغیانی است بر تمام درهای بسته و پاسداران بستگی. هر لحظه ای که در تسلیم بگذرد لحظه ای است که بیهودگی و مرگ را تعلیم میدهد و گریختن تنها از احساسات کودکانه خبر میدهد اما تکرار در گریز <من> ثبات در عشق را اثبات میکند . . . من ایمان دارم که عشق تنها وابستگی نیست انحلال کامل فردیت است در جمع. آنچه هر جدایی را تحمل پذیر میکند اندیشه های پایان آن جدایی است. زندگی تنهایی را نفی میکند و عشق بارورترین تمام میوه های زندگی است. ما باید بیاموزیم که محبت را از میان دیوارهای سنگی و نگاههای کینه توز و از میان لحظه های سلطه دیگران بگذرانیم . نگذاریم که خالی روزها و سنگینی شب ها در اعماق ما جایی از یاد ...
28 خرداد 1390

امشب تولد منه

                            سلام پارسا جونم چند روز نبودیم و حالا شرح ماجرای این چند روز: روز جمعه رفتیم خونه ی مامان آذر خاله هم به خاطر ما اومد اونجا تا با هم باشیم بابا هر سال این موقع ها همراه دوستاش میرن کوه و دو روز میمونن البته اونجا جایی هست که تلفن هم خط نمیده و ما دو روز از هم بی خبر میمونیم و این برام خیلی سخته امسال به خاطر روی ماه تو نرفت گفت طاقت دوری از تو رو نداره منم راستش حسودیم شد عوضش با دوستاش رفتن ماهی گیری و قرار شد شب برگرده ...
17 خرداد 1390

زیر بارون . . .

       سلام مامانی عزیزدلم همه ی وجودم نفسم اول از هر چیز مخوام بگم خیلی دوستت دارم .              دیروز صبح برای کنترل رشدت رفتیم دکتر خدای مهربونو شکر که همه چیز رو به راهه و قند عسل ما مشکلی نداره بعدش هم بابا ما رو برد خونه ی مامانی <من> مادرم مثل همیشه از دیدن ما خیلی خوشحال شد تو رو بغلش گرفت و من دیگه فراموش شدم بابایی کلی باهات بازی کرد غش غش میخندیدی الاهی قربونت برم خاله مهمون داشت و نتونست بیاد با مامانی حموم کردی هنوزم تو حموم غر میزنی عصر شد و بابا هم از سر کار...
9 خرداد 1390

بازی

                                    سلام عسلم   بس که این روزا سرم شلوغ بود نمیتونستم بیشتر برات بنویسم و همینطور از دوستای عزیزمم شرمنده ام که نتونستم بهشون سر بزنم               خب و اما امروز امروز بعد از مدتها جایی مهمون نبودیم تا ساعت ده و نیم گرفتم خوابیدم البته شما همش غر میزدی بعد از صبونه کارامو انجام دادم تو هم نشوندم و اسباب بازی هاتو جلوت...
7 خرداد 1390

روز مادر روز عشق

                                سلام گلپسرم چند روز بود که برای نوشتن فرصت نمیشد و من برای اینجا خیلی دلم تنگ شده بود شرح ماجرای این چند روز غیبت روز شنبه رفتیم خونه ی پدر بنده و من  خونشونو تمیز و مرتب کردم چون قرار بود روز بعدش مادر عزیزم برگرده خیلی خوشحال بودم قند تو دلم آب میشد دیگه برای دیدن مادرم و بوی تنش بیتابی میکردم بالاخره روز یکشنبه ساعت شیش و نیم بعد از ظهر رسیدن ما هم رفته بودیم راه آهن استقبالشون هر سه خسته  و سرما هم خورده بود ...
4 خرداد 1390
1